درباره وبلاگ
موضوعات
بدون موضوع (46)
صفحه ها
آمار وبلاگ
تعداد بازديد :26268
تعداد نوشته ها : 47
تعداد نظرات : 0
فيدها
آرشيو مطالب
ازتاریخ 1394/09/8 تا تاریخ 1394/09/14
ازتاریخ 1394/08/22 تا تاریخ 1394/08/28
ازتاریخ 1394/08/15 تا تاریخ 1394/08/21
ازتاریخ 1394/08/8 تا تاریخ 1394/08/14
ازتاریخ 1394/08/1 تا تاریخ 1394/08/7
ازتاریخ 1394/07/22 تا تاریخ 1394/07/28
ازتاریخ 1394/07/15 تا تاریخ 1394/07/21
ازتاریخ 1394/07/8 تا تاریخ 1394/07/14
ازتاریخ 1394/07/1 تا تاریخ 1394/07/7
ازتاریخ 1394/06/22 تا تاریخ 1394/06/28
ازتاریخ 1394/06/15 تا تاریخ 1394/06/21
ازتاریخ 1394/06/8 تا تاریخ 1394/06/14
ازتاریخ 1394/06/1 تا تاریخ 1394/06/7
ازتاریخ 1394/05/22 تا تاریخ 1394/05/28
ازتاریخ 1394/05/15 تا تاریخ 1394/05/21
ازتاریخ 1394/05/8 تا تاریخ 1394/05/14
ازتاریخ 1394/05/1 تا تاریخ 1394/05/7
ازتاریخ 1394/04/22 تا تاریخ 1394/04/28
ازتاریخ 1394/04/15 تا تاریخ 1394/04/21
ازتاریخ 1394/04/8 تا تاریخ 1394/04/14
ازتاریخ 1394/04/1 تا تاریخ 1394/04/7
ازتاریخ 1394/03/22 تا تاریخ 1394/03/28
ازتاریخ 1394/03/15 تا تاریخ 1394/03/21
ازتاریخ 1394/03/8 تا تاریخ 1394/03/14
ازتاریخ 1394/03/1 تا تاریخ 1394/03/7
ازتاریخ 1394/02/22 تا تاریخ 1394/02/28
ازتاریخ 1394/02/15 تا تاریخ 1394/02/21
ازتاریخ 1394/02/8 تا تاریخ 1394/02/14
ازتاریخ 1394/02/1 تا تاریخ 1394/02/7
ازتاریخ 1393/12/8 تا تاریخ 1393/12/14
ازتاریخ 1393/12/1 تا تاریخ 1393/12/7
ازتاریخ 1393/11/22 تا تاریخ 1393/11/28
ازتاریخ 1393/11/15 تا تاریخ 1393/11/21
ازتاریخ 1393/11/1 تا تاریخ 1393/11/7
سايت نيازمندي هاي مشاغل شماره بازار
shomarebazar
پنج شنبه سیم 7 1394
کلاه فروش و میمون ها
روزی کلاه فروشی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید که کلاه خود را روی زمین پرت کند. این کار را کرد و دید میمون ها هم کلاه ها را بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سال های بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدربزرگ این داستان را برای نوه اش را تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین امد و کلاه را از سرش برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت: «فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری.»
 
برچسب ها :
(0) نظر
X